علـــــی جونیعلـــــی جونی، تا این لحظه: 13 سال و 5 روز سن داره
زندگی مشترکمونزندگی مشترکمون، تا این لحظه: 16 سال و 8 ماه سن داره

علی نفس مامان و بابا

کارهای 18 ماهه کوچکم

می خوام برات بنویسم تا بماند اما نمی دونم از کجا شروع کنم و با چی شروع کنم.... این روزهااا 18 ماهه کوچکم پر از شور و نشاط کودکانه هست این روزهاااا 18 ماهه کوچکم غرق در شیطنت و دویدن از این سر منزل به آن سر منزل هست این روزهااا 18 ماهه کوچکم چنان دست در گردنم حلقه می کند و مرا در آغوشش می گیرد که بهترینهای دنیا از آن من می شود این روزهااا 18 ماهه کوچکم آثار هنری اش رو با خودکاری روی روتختی و بالشت ها به جا میگذارد این روزهااا 18 ماهه کوچکم با دستهای بهشتی اش در آوردن و بردن سفره به ما کمک میکند این روزهااا 18 ماهه کوچکم موقع لالا کردن با موهای نرم و نازکش بازی می کند تا می خوابد (عادت نوزادی تا حالا...
27 آبان 1391

دومین تولد مامان علی کوچولو

گل پسرم ...امسال دومین سالی هست که تولدم با حضور گرم تو رنگ و بویی دیگر داشت...البته سال 89 هم در تولدم بودی..اما در آغوشم نبودی... در درونم، در وجودم بودی... با خودم یکی بودی.... فقط برای خودم بودی.... امسال خوش به حال مامانی شد و دو تا تولد داشت.... یکی روز 8 آبان که در واقع متولد همین روز هستم ....بابایی ساعت 11 شب خسته اما با کیکی پر از عشق از سر کار برگشت و یک تولد کوچولو سه نفره گرفتیم.... مهدی جان... همسر عزیزم... ممنون بابت مهربونیهات... پی نوشت: ساعت 11 شب که بابا در راه برگشت به منزل بوده... قصد خرید کیک از قنادی نزدیک منزل داشته اما به محض رسیدن به قنادی میبینه که فروشنده داره کرکره مغازه رو پایین میکشه..اما وقتی ب...
21 آبان 1391

پروسه حمام

پسر کوچولوی نازم از وقتی که به دنیا اومدی...علاقه زیادی به آب نشون دادی... وقتی که نوزاد بودی میبردیمت حمام اصلا گریه نمی کردی و از آب خوشت می اومد... هر چند اون موقع ها به خاطر کوچیک بودنت ... من می ترسیدم حمامت کنم...و بیشتر  بابا مهدی و هر از گاهی  مامان پروین یا  مادر جون حمامت میکردند... الان هم که بزرگ شدی.... ماشاءالله کلی شیطون شدی و اصلا یک جا در حمام بند نمیشی و منم می ترسم خدایی نکرده لیز بخوری و باز هم با بابا مهدی حمام میری.... خلاصه خیلی کم من حمامت کردم.... اما وقتی دلت بخواد حمام کنی...میای دست بابا مهدی رو میگیری ...میبری سمت حمام و شروع می کنی مثلا به در آوردن لباسهات... بابا هم واسه اینکه نا امیدت نکنه حمام...
16 آبان 1391

18 ماهگی و واکسنش

مهربان کوچکم 18 ماه از زمینی شدنت مبارک   باور نمیشه که 18 ماه از بودنت در کنار ما به سرعت برق و باد گذشت.... چه 18 ماه شیرینی بود....دلم برای نوزادیهات تنگ شده....دلم برای لثه های صورتی رنگت تنگ شده...دلم برای گردن چین خورده ات تنگ شده...دلم برای غلت زدن هایت تنگ شده...دلم برای چهار دست و پا رفتنت تنگ شده...دلم برای همه چیز تنگ شده....و چشم امیدم به روزهای بالندگی توست....   نبوده، نیست، نخواهد بود! عزیزتر از تو کسی برای من....   خدا رو شکر که زنم......که مادرم... خدا رو شکر که سالمم......که می تونم مادری کنم... خدا رو شکر که آغوشم مأمن امن اوست... خدا رو شکر که شیره جانم...
8 آبان 1391

روز عرفه و عید قربان

روز عرفه نهمین روز از ماه ذی الحجه است که اعمال مخصوص خودش را دارد.... روز عرفه, حاجیان در سرزمینی نزدیک شهر مکه به نام عرفات دور هم جمع می شوند و خدا را عبادت می کنند.... روز عرفه, روز دعا, نماز و راز و نیاز با خداست... روز عرفه, روز بخشیده شدن گناهان است....   دیروز یعنی پنجشنبه 4 آبان 91 که نهمین روز از ماه  ذی الحجه نیز بود به همراه (خانم گرامی زاده و دخترش) که از همسایگان خوبمان هست برای انجام دادن اعمال روز عرفه ساعت 11:30 به امامزاده ابراهیم, اسماعیل رفتیم.... بعد از رسیدن به آنجا و زیارت کردن امامزاده...به علی کوچولوم شیر دادم که بخوابه...علی شیر خورد اما نخوابید ...من رفتم برای نماز ظهر آم...
5 آبان 1391

دل نگرانتیم عزیز دلم

یکی دو ماه بود که بابا مهدی روی چشمهای دلبندم علی کوچولو حساس شده بود این حساسیت به این دلیل بود که چشمهای هر دوی ما کمی ضعیف بوده و هست...(بوده واسه اینکه من عمل کردم)....وقتی که وروجک خونه ما نزدیک تلویزیون میشد بابا تی وی رو خاموش میکرد و میگفت پسرم بیا عقب بعد تی وی تماشا کن....و مرتب هم به من گوشزد میکرد که علی رو واسه معاینه چشم به یک چشم پزشکی ببرم اما فرصت نمیکردم تا اینکه روز پنجشنبه 31 شهریور ماه در منزل خواهرم بودیم که باز به اصرار بابا مهدی به کلینیک چشم پزشکی رازی تو گاندی رفتیم...ولی بعد از کلی معطلی و انتظار باز هم موفق نشدیم که چشم علی معاینه شود...منشی کلینیک برای شنبه اول مهرماه تو کلینیک چشم پزشکی رازی واقع در بلواز کشاو...
1 آبان 1391
1